حیف...
روزی از دل صحرا به خانه می آمدم در بین راه ،هزاران نهرآب را دیدم به طرفشان دویدم اما چیزی نبود .رفتم تا به
خانه رسیدم ، انگار بچه بودم اولین روز زندگی ام بود ، روزی که من پا به دنیا گذاشته بودم ،ازآن پس دیگر به آن
واقعه فکر نکردم یعنی دیگر فراموش کرده بودم ، تا اینکه به مرور زمان بزرگ تر شدم.در این زمان تلاش کردم تا
بتوانم برای خود همدردی پیدا کنم اما چه کنم که به هرکه می گفتم محل نمی گذاشت.بالاخره کسانی را برای همدردی
پیدا کردم اما پس از مدتی آن ها مرا رها می کردند ویا من آن ها را گم کردم وپیدا نمی کردم.
آه..... ، بزرگ تر شدم تا اینکه یک روز آن واقعه به یادم آمد پس درباره اش فکر کردم. حالا که فکر میکنم
انگار...،انگار... چیز های دیگری هم در آن جا بود.
آری،من درآن موقع نهرهای زیاد دیگری را دیدم که بسیار زلال وخوب بودند وانتظار کسی را
می کشیدند که ازآنان آب بنوشند،اما من...... من دیگر باورم نمی شد که آنان واقعی هستند زیرا
سراب های بسیاری دیده بودم به همین دلیل به آن ها نیز محل نمی گذاشتم وآن ها را رد
می کردم.بله، تقصیراز خود من نیز هست که کسانی که خود به طرف من می آیند وحتی ممکن است
ازهمان هایی که من به طرفشان می رفتم بهترباشند اما من توجهی به آن ها نمی کردم وزیاد به
طرفشان نمی رفتم.
حیف......... واقعا حیف.....
حیف که بسیاری از آن نهرهای زلال وخوب که باورشان نداشتم وبه سمتشان نرفتم ازدست دادم امّا
حال ازهیچ کدام ازآن نهرهارا ندارم وتنها میتوانم به آن فرصت هایی که داشتم واستفاده نکردم غبطه بخورم.
زندگی بی ترانه.... زندگی بی ترانه....